سفارش تبلیغ
صبا ویژن
این گونه باشیم...
درباره
میثم[17]

پسرکی آرام وبه شدت دلسوز که نمیتواند ازار واذیت کسی را ببیند ولی... اهل شوخی هستم وگاهی اوقات به شدت جدی

ویرایش
جستجو


آرشیو مطالب
لوگوی دوستان
ابزار و قالب وبلاگ
کاربردی
ابر برچسب ها
شعر ، شهادت ، امام حسن ، مادر ، فیلتر شکن ، گناه ، رهبر انقلاب ، 19دی ، شهید ، روضه ، شهید تورجی زاده ، امام علی ، حدیث ، حسبنالله ، حضرت معصومه ، حقیقت ، حکیمانه ، خدا ، خواص ، داداش ، درد ، دعا ، دعا مجرب ، دل تنگ اعتکاف ، دلتنگی ، دوخط روضه ، دوری از خدا ، ذکر خداوند ، ربیع الول ، رحلت پیامبر ، رحمت خداوند ، امربه معروف ، ایت الله بهجت ، ایرانسل ، بیمه شدن کشور ، پای پیاده ، پدر ، پوشش ، پیام شهادت امام رضا ، پیامک ، تبریک ماه ، تسلیم ، تماس تلفنی ، توبه ، توجیه گناه ، جبهه ، جملات الهام بخش ، چهل روزفراق ، چی میشد اگر خدا ، حالت بحرانی وراه کار ، حجاب ، شهید علی خلیلی ، طفلان زینب ، عشق واقعی ، فاطمه ، فاطمیه ، فداکاری ، فرج ، زیبا ، سائل ، سالروز شهادت تورجی زاده ، سخن پیامبر ، سربازی ، شریفی من ، شهید بهشتی ، شما ، شناخت خود ، آخرصفر ، آرامش روانی ، آهنگ پیشواز ، آوینی ، احترام به والدین ، اخت الرضا ، اربعین ، اربعین حسین ، اعتکاف ، اعمال ام داوود ، اعمالی برای باز شدن بخت ، اقسام اعتکاف ، امام جواد ، رهبری ، روحانی ، روزی ، امام حسین ، امام زمان ، امام صادق ، لااله الا الله ، لطیفیان ، قتلگاه ، قرآن ، گشایش بخت ، محرم ، مذاکره ، مذاکره با امریکا ، مسجد ، من از دور و بری های شما بسیار می ترسم ، مهربان ، نماز ، نهج البلاغه ، نیروی درونی ، وصیت نامه ، ولادت کریمه اهل بیت ، یا زهرا ، یوسف رحیمی ، کربلا ،
ارسال شده در سه شنبه 92/9/12 ساعت 5:0 ع توسط میثم

خیلی وقت ها که بر اثر فشار فعالیت ها شب دیر به منزل می آمد، به شوخی می گفتم:
«راه گم کردی! چه عجب این طرف ها!» متواضعانه می گفت شرمنده ام.
رعایت اهل منزل را زیاد می کرد. خیلی مقید بود که در مناسبت ها حتماً هدیه ای برای اعضای خانواده بگیرد؛
حتی اگر یک شاخه گل بود. با بچه ها بسیار دوست بود. دوستی صمیمی و واقعی و تا حد امکان زمانی را به آنها اختصاص می داد.
بچه ها به این وقت شبانه عادت کرده بودند. وقتی ساعت مقرر می رسید، دخترم بهانه حضورش را می گرفت.
با پسرم محسن بازی های مردانه می کرد؛ بدون این که ملاحظه بچگی یا توان جسمی او را بکند. به جد کشتی می گرفت و این مایه غرور محسن بود.
همسر شهید





      
ارسال شده در دوشنبه 92/9/11 ساعت 5:0 ع توسط میثم

یک مقطعی احساس کردیم بین اساتید تضادها و دسته بندی هایی وجود دارد.

معمولاً چنین گروه بندی هایی در دانشکده های مختلف وجود دارد؛ اما احساس کردیم این تیپ اساتید را در دانشکده زیاد تحویل نمی گیرند.

دکتر شهریاری و دوستانش می خواستند دانشکده فیزیک تبدیل به دانشکده مهندسی هسته ای شود،

اما جبهه مقابلشان در برابر این کار مقاومت می کرد. طیف دکتر شهریاری و دوستانش حزب اللهی بودند. طرف مقابلشان هم در ظاهر مذهبی بود؛

اما به راحتی درباره دیگران حرف و تهمت می زدند.
اما دکتر شهریاری و دوستانش حتی اجازه نمی دادند سر کلاس هایشان از اختلافات صحبت کنیم. منش و اخلاقشان این بود.

شاگردشهید





      
ارسال شده در یکشنبه 92/9/10 ساعت 5:0 ع توسط میثم

رفتار دکتر به گونه ای بود که آدم ها را به مسائلی راغب می کرد.

خیلی از دختران دانشجو که هنگام ورود به دانشگاه با مانتو بودند

بعد از یکی دو سال که با ایشان یا دکتر عباسی آشنا می شدند چادری می شدند.

/شاگرد شهید





      
ارسال شده در شنبه 92/9/9 ساعت 7:24 ع توسط میثم

در مقطعی برای امرار معاش برای دانش آموزان دبیرستانی تدریس خصوصی داشت، اما رها کرد.
گفتم چرا رها کردی؟ گفت بعضی خانواده ها آداب شرعی را رعایت نمی کنند. بعد خاطره ای تعریف کرد.
گفت آخرین روزی که برای تدریس رفتم مادر نوجوانی که به او درس می دادم بدحجاب بود.
مدتی پشت در ایستادم تا خودش را بپوشاند، اما بی تفاوت بود.
گفتم لااقل یک چادر بیاورید، من خودم را بپوشانم! از همان جا برگشتم.
/دوست دوران دانشجویی

ایام سالروز شهادتش گرامی وراهش مستدام





      
ارسال شده در شنبه 92/9/9 ساعت 7:17 ع توسط میثم

مقام معظم رهبری: 
درس عاشورا، درس فداکارى و دیندارى 
و شجاعت و مواسـات و درس قیـام للَّه 
و درس محبّـت و عشـق اسـت. یکى از 
درسهاى عاشورا همین انقلاب عظیم و 
کبیرى‌ست که‌شما ملت ایران پشت‌سر 
حسین‌زمان و فرزند‌ابى‌عبداللَّه الحسین
علیه‌السلام انجام دادید.

از حوالی کربلا یک روز
می رسد یار آشنا یک روز
می دهد رهبرم به صاحب عصر
پرچم انقلاب را یک روز





      
ارسال شده در شنبه 92/9/9 ساعت 7:10 ع توسط میثم

گفتند از او بگذر و بگذار به ناچار

رفتم نه به دلخواه، به اجبار به ناچار...

در حلقه‌ای از اشک پریشان شده رفتم

آنگونه که انگشترت انگار به ناچار...

شهری همه خواب و به لبت آیه‌ای از کهف

تنها تو و یک قافله بیدار، به ناچار-

ماندیم جدا از تو، و با اشک گذشتیم

از هلهله‌ی کوچه و بازار به ناچار

سوگند به لب‌های تو صد بار شکستم

هر بار به یک علت و هر بار به ناچار

تو نیستی و ماندن من بی تو محال است

هر چند به ناچار به ناچار به ناچار...